0=3+3

ساخت وبلاگ
Archangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1@exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction ///////////////////////////// صدای وارد شدن رمز تو خونه پیچید. موبایلش رو روی مبل رها کرد و با قدم های سریع به سمت در ورودی دوید. -هانییییییی... کجایی بیب؟ صدای سهون تو خونه پیچید و لبخند به لب های لوهانی آورد که حالا با قدم های آروم و پاورچین پاورچین به سمت سهون میرفت تا غافلگیرش کنه. وقتی پشت سهون رسید، به سرعت بغلش کرد -سلاممممم سهونیییی... با صدای بلند گفت و سهون رو ترسوند. سهون بعد از چند لحظه خندید و گفت -ترسوندیم کوچولو. قفل دست های لوهان رو از دور کمرش باز کرد و به سمت پسر کوچیکتر برگشت. نیم نگاهی به چشم های عسلی رنگش که هماهنگی خاصی با موهای تازه صورتی شده اش داشت، انداخت و دست هاش رو دور کمر لوهانش حلقه کرد. بوسه ای روی بینیش گذاشت و لب زد -دلم واست تنگ شده بود. -چرا نمیتونی منو بذاری تو جیبت و با خودت ببری سر کار تا انقدرررررر دلت برام تنگ نشه؟ لوهان با یه لبخند خیلی بزرگ روی لبهاش گفت -من کوچولوام. اگر یکم تلاش کنیم تو جیبت جا میشمااا... سهون به خاطر شیرین زبونی لوهانش با صدای بلند خندید و دستش رو روی موهاش کشید -آره تو خیلی کوچولویی هانی ولی تو جیبم جا نمیشی. دوباره محکم بغلش کرد و گفت -دیگه نهایتا تو بغلم جا میشی شیطونم. لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت -ولی منم دلم واسه سهونیم تنگ میشه. با همون لبهای آویزون، مثل همیشه با لحن لوسی لب زد -باور کن اگر سرکار نری، از گشنگی نمیمیریم سهونی. سهون بوسه ی محکمی روی لبهاش گذاشت و گفت -قربون سهونی گفتنت بشم من. لوهان با گونه های سرخ، لبهاش رو روی هم کشید و سرش رو توی گردن سهون پنهان کرد. سه 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 6:20

قسمت سی و هشتم چشم هامو که باز کردم، نور خورشید دقیقا تو چشمم خورد. با ناله ی کوتاهی یکم چرخیدم و دستم رو دور بدن نیمه لخت لوهان حلقه کردم و صورتم رو توی گردنش فرو بردم. هنوز دلم میخواست بخوابم اما حرکت دست لوهان روی بدنم بهم فهموند پسر کنارم زودتر از من بیدار شده. چشم هامو به زور باز کردم و به صورتش خیره شدم. چشم های پف کرده اش رو بهم داد و چیزی نگفت. لبخندی زدم و گفتم -صبح بخیر لوهانم. نگاهش رو به لبهام داد و کوتاه گفت -صبح بخیر. لبخندی به صورت پف کرده اش زدم و سرمو جلو بردم. پیشونیش رو آروم بوسیدم و پرسیدم -خوبی؟ نگاهش رو ازم گرفت و من فهمیدم خجالت کشیده. -آره. خوبم. برای عوض کردن بحث، پرسیدم -ساعت چنده؟ لوهان بلافاصله گفت -گوشیم تو جیب شلوارم بود. با تعجب و بی اختیار «اوه» ای از دهنم بیرون پرید. من دیشب شلوارش رو یه جایی که حالا نمیدونستم کجا بوده پرت کرده بودم! فقط امیدوار بودم گوشیش روی ماسه ها افتاده باشه و با سنگ برخورد نکرده باشه چون گوشیش رو جدیدا خریده بود و کلی سر برگردوندن اطلاعات اذیت شده بود. -متاسفم. الان پیداش میکنم. بلند شدم و روی تشک نشستم. سریع شورتم که پایین پام افتاده بود رو پوشیدم و نگاهم رو اطراف چرخوندم و تونستم شلوار جین آبی آسمونیش رو روی زمین ببینم. سریع بلند شدم و از سقف پایین رفتم. شلوارش رو از روی زمین برداشتم و گوشیش رو از جیبش بیرون کشیدم. خداروشکر سالم بود. صفحه رو روشن کردم و به ساعت چشم دوختم. -انتظار نداشتم ساعت 11 باشه. بلند گفتم و لوهان با تعجب گفت -چیییی؟ به سمتش رفتم. پتو رو دور بدنش پیچیده بود و با موهای بهم ریخته و چشم های پف کرده بهم نگاه می‌کرد. تیشرت سفیدش که از چرخ پشت ماشین آویزون بود رو برداشتم و گفتم -بیا اول بریم خودمونو بشور 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 6:20

قسمت دوم وقتی از اتاق عمل اومد بیرون، تقریبا ساعت 1 شب بود و سهون بی قرار تر از همیشه. اون میدونست لوهان بعد از رابطه هاشون معمولا به خاطر ملاحظه بالاش، درد نداره اما اینکه اون پسر کوچولو مجبور بود همراه برادرش بمونه و احتمالا ازش پذیرایی کنه چون به طرز احمقانه ای وقتی خونه نبود، همه ی خدمه رو بیرون می‌کرد تا با پسرکش تنها نباشن، نگرانش می‌کرد. سریع بعد از در آوردن گان توی تنش، به سمت اتاقش رفت. موبایلش که روی حالت سایلنت گذاشته بود رو برداشت و با دیدن 12 تا میسدکال، تقریبا قلبش ایستاد. سریع شماره لوهان رو گرفت و خوشبختانه لوهان خیلی سریع جوابش رو داد. -سهونیییی... لوهان با لبهای آویزون صداش زد و سهون با نگرانی گفت -جونم؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده لوهان؟ لوهان با لوسی تمام لب زد -بزرگتر از این که دلم واست یه ذره شده؟ بهت گفتم منو هم بذار تو جیبت با خودت ببر! ولی تو حرفمو گوش نمیدی! سهون با شنیدن حرف لوهان، بی اختیار خندید. -متاسفم. کارم تموم شده. زود میرسم خونه و یه دل سیر میبوسمت چون منم دلم بدجور واست تنگ شده. لوهان غر زد -دلت تنگ شده بود، منو میبردی. سهون روپوش سفیدش رو در آورد و گفت -جای من نیستی که... نمیدونی تمام روز صورت فرشته وارت رو ندیدن چه حسی داره. لوهان که دقیقا تماس گرفته بود تا یکم خودشو لوس کنه و قربون صدقه بشنوه، لبخند بزرگی زد و گفت -پس زود بیا. -چشم. زود میام بیب. نیم ساعت دیگه میبینمت. لوهان «اوهوم» ای گفت و قطع کرد. سهون با خنده موبایل رو توی جیبش انداخت و بعد از برداشتن کتش، به سمت خونه راه افتاد. وقتی وارد خونه میشد، انتظار داشت با فضای ساکتی روبرو بشه اما انقدر صدای تفنگ دستگاه شبیه ساز بازی لوهان زیاد بود که سهون با ورودش ترسید. به سرعت به سمت اتاق رفت 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 6:20